M & P به نام خداوندی که عشق را آفرید.
| ||
|
شکار دريا بي موج و آرام بود و مرد بر روي قايق موتوري جديدش نشسته بود ، يك قلاب ماهي گيري در دست داشت و در حال ماهي گرفتن بود. از دور صداي قايق ديگري به گوش رسيد ، دقايقي بعد قايق جديد به قايق مرد رسيد؛ زني جوان آن را هدايت مي كرد ، او يك كلاه حصيري بر سر گذاشته بود در حالي كه لبخند مي زد پرسيد:«اينجا چيزي پيدا ميشه؟» مرد جوان گفت:«آره من يه چندتايي صيد كردم.» زن موتور قايق اش را خاموش كرد ، قايق اش در نزديكي قايق مرد ساكن شد. زن جوان با تعجب گفت:«چقدر از ساحل فاصله گرفتين!» مرد گفت:«آره چون اين جور ماهي ها فقط تو اين عمق پيدا ميشن.» زن جوان قلاب ماهيگيري اش را بيرون آورد و خود را براي ماهي گرفتن آماده كرد. زن سعي كرد سر صحبت را باز كند:« قايق قشنگي داريد ، تازه خريدين؟» مرد گفت:«اوه...بله ، چند روز ميشه كه از فرانسه به دستم رسيده.» زن جوان ابروهايش را بالا برد وگفت:«جدي ميگين؟پس بايد كلي بابتش پول داده باشين» مدتي گذشت و آنها در مورد انواع قايق ها و كار بردشان بحث كردند تا اينكه زن جوان بدون مقدمه گفت:« اگه كمي جلوتر بريم مي تونيم ماهي بيشتري بگيريم.» مرد گفت:« فكر خوبي نيست ، شنيدم اين اطراف كوسه هاي نا جوري داره.» زن جوان مخالفت كرد و گفت:« من عاشق كوسه ها هستم به نظرم حيوانات شگفت انگيزي هستن.»
مرد با تعجب گفت:«جدي ميگيد؟ولي من خيلي ازشون خوشم نمياد.» « كوسه هايي كه اينجا زندگي ميكنند چندان جالب نيستن ، كوسه هاي كله چكشي بي نظير ترين نوع كوسه ها هستن.» مرد سري تكان داد:« شايد ، ولي خوشبختانه توي اين دريا وجود ندارن.» زن خنده اي كرد وگفت:«ازاين بحث كه بگذريم بايد بگم اين تعداد ماهي براي من كافي نيست ، بايد كمي جلو تر برم.» مرد با تعجب گفت:«شما تا همين الان كلي ماهي گرفتين!» «نه نه ، مي دونيد من واقعا به تعداد بيشتري نياز دارم » مرد پرسيد:«موضوع چيه؟» زن مكثي كرد ، با ترديد گفت:« شايد بد نباشه يه رازي رو بهتون بگم؛ البته اين كارم چندان بر خلاف قانون نيست.» مرد جوان يكي از ابرو هايش را بالا برد و با بد گماني به زن خيره شد.
«موضوع اينه كه من چند تا كوسه ها تو استخري كه در خانه ام دارم نگه داري ميكنم.» مرد با شگفتي گفت:«اين كار حماقته محضه!» مرد با خودش فكر كرد چرا اين زن راز به اين مهمي را به او گفته است ، او چگونه به يك غريبه اعتماد كرده است ، شايد سر كار بود. مرد ساده لوحانه پرسيد:«براي خوردن چي بهشون ميديد؟ گوشت؟» زن جوان گفت:«چاره ي ديگه اي دارم؟ هر چند قيمت گوشت بالا رفته ومن هم اونقدر پول ندارم.» مرد به قايق زن نگاهي انداخت ، حق با او بود ، قايق او به شدت فرسوده بود و به نظر نمي رسيد بيشتر از يك يا دو هفته دوام بياورد. مرد پرسيد:«پس دليل ماهيگيريتون اينه؟» زن با كنايه گفت:«كم و بيش» مرد گيج شده بود. زن جوان كلاه حصيري اش را برداشت ولي ناگهان از دستش لغزيد و به بيرون قايق افتاد. او خم شد تا كلاه اش را بردارد ولي مرد جوان مانع شد وگفت:«اجازه بديد ، من اين كار رو براتون ميكنم.» او به سختي كلاه را از آب گرفت و بلند شد تا آن را به زن بدهد در همان حال قيافه ي خشمگين زن جوان را ديد ، در حالي كه يك تفنگ كلت همراه با يك صدا خفه كن در دست داشت. مرد كه گيج شده بود گفت:«موضوع چيه؟» زن ماشه را كشيد ولي يك ثانيه قبل از اين كار گفت:«كوسه هام گرسنه اند!!!» نویسنده: سپیده narciss.loxblog.com لطفا نظر بدهید. نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراحی : M & P ] [ Weblog Themes By : M & P ] |