M & P به نام خداوندی که عشق را آفرید.
| ||
|
حماقت...
صبح زود بود حدود شش و نيم ، دخترك به تنهايي وبي مهابا در كوچه اي پيش مي رفت كه در آن مگس هم پر نميزد. از قيافه ي دخترك معلوم بود از اينكه كسي اين اطراف پرسه نميزند آسوده خيال است . او عادت داشت كه زودتر از تمام دانش آموزان در مدرسه حاضر شود و اين كار هر روزش بود. آسودگي خيال دخترك مدت زيادي طول نكشيد ، صداي ماشيني را از پشت سرش شنيد . او زير چشمي به پشت سرش نگاه انداخت و در يك نظر دو پسر جوان را جلوي ماشين ديد. دخترك سرعتش را بيشتر كرد ولي سرعت ماشين بيشتر بود و به راحتي به دنبالش مي رفت. زماني كه به كمترين فاصله با دخترك رسيد متوقف شد . دخترك از پشت سرش صداي باز و سپس بسته شدن در ماشين را شنيد و قدم هايش را تند تر كرد. او صداي قدم هاي پشت سرش را كه هر لحظه نزديكتر ميشد به وضوح مي شنيد . ناگهان دستي شانه اش را لمس كرد ، او با وحشت سرش را برگرداند و زن نسبتا جواني را ديد كه به چهره ي وحشت زده ي دختر نگاه ميكرد . او آهسته پرسيد:«عزيزم ميدوني خيابان مطهري كجاست؟» دخترك كه تقريبا از ترس غالب تهي كرده بود آرام گرفت و پاسخ داد:«نه» زن با نا اميدي به سمت ماشين برگشت و دخترك كه از حماقت خود خجالت زده شده بود به راه خود ادامه داد... نویسنده: سپیده narciss.loxblog.com لطفا نظر بدهید. فرشته نگهبان!!! مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت : - اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی . مرد ایستاد و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پاش.مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی رو ندید.بهر حال نجات پیدا کرده بود . به راهش ادامه داد.به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشه باز همان صدا گفت : - ایست! مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی از جلویش رد شد . بازم نجات پیدا کرد . مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد من فرشته نگهبانت هستم . مرد فکری کرد و گفت : - پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟ ake1365.blogfa.com |
|
[ طراحی : M & P ] [ Weblog Themes By : M & P ] |