قالب پرشین بلاگ


M & P
به نام خداوندی که عشق را آفرید.
نويسنده
دوستان عزیز

درویش!!

 

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .

 

پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

 

از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...

 

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند!!

ake1365.blogfa.com

لطفا نظر بدهید. 

[ دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:, ] [ 17:3 ] [ Mehrdad ]

پیمانکار آمریکایی، مکزیکی، ایرانی!!!

 

پيمانكار آمريكايي پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را 900 دلار اعلام كرد.

مسؤل كاخ سفيد دليل قيمت گذاري اش را پرسيد و وي در پاسخ گفت:

400 دلار بابت تهيه مواد اوليه + 400 دلار بابت هزينه هاي كارگران و ... + 100 دلار استفاده بنده.

 

پيمانكار مكزيكي هم پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را 700 دلار اعلام كرد.

300 دلار بابت تهيه مواد اوليه + 300 دلار بابت هزينه هاي كارگران و ... + 100 دلار استفاده بنده.

..

..

..

..

..

..

..

..

..

اما نوبت به پيمانكار ايراني كه رسيد بدون محاسبه و بازديد از محل به سمت مسؤل كاح سفيد رفت

و در گوشش گفت: قيمت پيشنهادي من 2700 دلار است!!!

مسؤل كاخ سفيد با عصبانيت گفت: تو ديوانه شدي، چرا 2700 دلار؟!!!!!

پيمانكار ايراني در كمال خونسردي در گوشش گفت: آرام باش ...

..

1000 دلار براي تو ...... و 1000 براي من ....... و انجام كار هم با پيمانكار مكزيكي!!!

 

و پيمانكار ايراني در مناقصه پيروز شد !!

 

ake1365.blogfa.com

لطفا نظر بدهید. 

[ دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:, ] [ 13:30 ] [ Mehrdad ]

علی جان چه خبر؟!!

 

مامان خسته از سر کار میاد خونه و علی کوچولو میپره جلو میگه

سلام مامان

مامان: سلام پسرم

علی کوچولو: مامان امروز بابا با خاله سهیلا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و در و از روی خودشون قفل کردن و….

مامان:خیلی خوب عزیزم هیچی دیگه نمیخواد بگی، امشب سر میز شام وقتی ازت پرسیدم علی جان چه خبر بقیه اش روجلوی بابا تعریف کن!

 

سر میز شام پدر با اعتماد به نفس در کانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه که مامان میگه :خوب علی جون بگو بیبنم امروز چه خبر بود؟!

علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله ….

 

بابا: بچه اینقدر حرف نزن شامتو بخور

 

مامان:چرا میزنی تو پر بچه بذار حرف بزنه بگو پسرم!

 

علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و..

بابا: خفه شو دیگه بچه سرمونو بردی شامتو بخور!

 

مامان: به بچه چی کار داری چرا میترسی حرفشو بزنه.بگو علی جان!

 

علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تواتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نیگا کردمدیدم که ….

 

بابا: تو انگار امشب تنت میخاره! برو گمشو بگیر بخواب دیر وقته.

 

مامان: چیه چرا ترسیدی نمیذاری بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو!

علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تواتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نیگا کردم دیدم بابا داره با خاله سهیلا از اون کارایی میکنه که تو همیشه با عمومحمود میکنی!!!!!!

ake1365.blogfa.com

لطفا نظر بدهید. 

[ دو شنبه 17 خرداد 1385برچسب:, ] [ 20:54 ] [ Mehrdad ]

شکار...

 

دريا بي موج و آرام بود و مرد بر روي قايق موتوري جديدش نشسته بود ، يك قلاب ماهي گيري در دست داشت و در حال ماهي گرفتن بود.

 

از دور صداي قايق ديگري به گوش رسيد ، دقايقي بعد قايق جديد به قايق مرد رسيد؛ زني جوان آن را هدايت مي كرد ، او يك كلاه حصيري بر سر گذاشته بود در حالي كه لبخند مي زد پرسيد:«اينجا چيزي پيدا ميشه؟»

 

مرد جوان گفت:«آره من يه چندتايي صيد كردم

 

زن موتور قايق اش را خاموش كرد ، قايق اش در نزديكي قايق مرد ساكن شد.

 

زن جوان با تعجب گفت:«چقدر از ساحل فاصله گرفتين

 

مرد گفت:«آره چون اين جور ماهي ها فقط تو اين عمق پيدا ميشن

 

زن جوان قلاب ماهيگيري اش را بيرون آورد و خود را براي ماهي گرفتن آماده كرد.

 

زن سعي كرد سر صحبت را باز كند:« قايق قشنگي داريد ، تازه خريدين؟»

 

مرد گفت:«اوه...بله ، چند روز ميشه كه از فرانسه به دستم رسيده

 

زن جوان ابروهايش را بالا برد وگفت:«جدي ميگين؟پس بايد كلي بابتش پول داده باشين؟»

لطفا به ادامه مطلب بروید.

 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:, ] [ 12:54 ] [ Mehrdad ]

شيشه و آينه

 

جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيک خواست.

 

عارف او را به کنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟

 

گفت: آدم هايي که مي آيند و مي روند و گداي کوري که در خيابان صدقه مي گيرد.

 

بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه کن و بعد بگو چه مي بيني؟

 

گفت: خودم را مي بينم !

 

عارف گفت: ديگر ديگران را نمي بيني!

 

آينه و پنجره هر دو از يک ماده ي اوليه ساخته شده اند : شيشه.

 

اما در آينه لايه ي نازکي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني.

 

اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه کن :

 

وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي کند. اما وقتي از جيوه (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند.

 

 

تنها وقتي ارزش داري که شجاع باشي و آن پوشش جيوه اي را از جلو چشم هايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري

ake1365.blogfa.com

لطفا نظربدهید. 

[ دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:, ] [ 10:34 ] [ Mehrdad ]

انتخاب همسر...

 

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

 

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است!

 

پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود!

 

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد!

 

پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا ...

 

می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد!

 

جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است!

 

پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.

 

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است!

 

پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد!

 

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد!

 

پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشه!!!

ake1365.blogfa.com

لطفا نظر بدهید.

[ دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:, ] [ 10:13 ] [ Mehrdad ]

مستمند و ثروتمند...

رسول اكرم صلى اللَّه علیه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یكى از مسلمانان- كه مرد فقیر ژنده پوشى بود- از در رسید و طبق سنت اسلامى- كه هركس در هر مقامى هست، همینكه وارد مجلسى مى‏شود باید ببیند هر كجا جاى خالى هست همان جا بنشیند و یك نقطه مخصوص را به عنوان اینكه شأن من چنین اقتضا مى‏كند در نظر نگیرد- آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطه‏اى جایى خالى یافت، رفت و آنجا نشست. از قضا پهلوى مرد متعین و ثروتمندى قرار گرفت. مرد ثروتمند جامه‏هاى خود را جمع كرد و خودش را به كنارى كشید. رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت:

 «ترسیدى كه چیزى از فقر او به تو بچسبد؟!».

- نه یا رسول اللَّه!.

- ترسیدى كه چیزى از ثروت تو به او سرایت كند؟.

- نه یا رسول اللَّه!.

- ترسیدى كه جامه هایت كثیف و آلوده شود؟.

- نه یا رسول اللَّه!

- پس چرا پهلو تهى كردى و خودت را به كنارى كشیدى؟.

- اعتراف مى‏كنم كه اشتباهى مرتكب شدم و خطا كردم. اكنون به جبران این خطا و به كفاره این گناه حاضرم نیمى از دارایى خودم را به این برادر مسلمان خود كه درباره‏اش مرتكب اشتباهى شدم ببخشم.

مرد ژنده پوش: «ولى من حاضر نیستم بپذیرم.».

جمعیت: چرا؟.

- چون مى‏ترسم روزى مرا هم غرور بگیرد و با یك برادر مسلمان خود آنچنان رفتارى بكنم كه امروز این شخص با من كرد!!!

لطفا نظر بدهید. 

[ یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:, ] [ 16:18 ] [ Mehrdad ]

زندگی با بهترین عشق در دنیا

 

یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود.

همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.

این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.

 

دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت:

«عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم

از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم:

«عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»

 

دوستم با همدردی به من گفت:

«چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی.

غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری،

چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه.

از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده

 

دوستم آهی کشید و باز گفت:

«بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره.

عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم

از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم:

«درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من

دوستم خندید و گفت:

«خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»

 

جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم. گفتم:

چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد،

در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد.

خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد.

اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد.

چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم.

هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد

و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده

و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه

 

دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:

 

پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت:

پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه.

پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟

دکتر جواب داد: آره پسر باهوش.

پسرم بی درنگ به من گفت:

مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی.

 

با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند:

با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید.

حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است.

به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم.

تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی.

اما عزیزم باور کن که

زندگی با بچه ها زندگی

با بهترین عشق در دنیاست

لطفا نظر بدهید. 

[ شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, ] [ 18:46 ] [ Mehrdad ]

مهندس متبحر ...

 

مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود

اشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.

 مهندس، این امر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و میگوید 50000 دلار می گیرم ودرستش میکنم!!! مدیر شرکت قبول کرد. مهندس با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد ویک لگد به آن قسمت میزند ودستگاه شروع به کار می کند.

 

مدیر تعجب میکند وتقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:

1 دلار به خاطر گچ.

49999 دلار به خاطر اینکه بدونم کجا وکی و باچه قدرتی لگد بزنم!!!!

لطفا نظر بدهید. 

[ شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, ] [ 18:10 ] [ Mehrdad ]

مادر...

 

مردي در مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگر بود سفارش دهد تا برايش ارسال کند . وقتي از گل فروشي خارج شددختري را ديد که روي جدول خيابان نشسته بود و هق هق گريه مي کرد مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد :دختر خوب چرا گريه مي کني؟ دخترک در حالي که گريه کرد گفت :(مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود . مرد لبخندي زد و گفت : (با من بيا من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم). وقتي از گل فروشي خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست مي خواهم تو را برسانم ؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت آنجا و به قبرستان آن طرف اشاره کرد. مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبره تازه نشست و گل را آنجا گذاشت مرد دلش شکست طاقت نياورد به گل فروشي بر گشت دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

لطفا نظر بدهید. 

[ شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, ] [ 16:48 ] [ Mehrdad ]
صفحه قبل 1 ... 15 16 17 18 19 ... 131 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره سایت

سلام.به وبلاگ من خوش آمدید. این تفریح منه.اوقات فراغت شروع به نوشتن میکنم،پس اگه یه وقت وبلاگ دیر به روز شد خواهشا شاکی نشید. درضمن موضوع توی این وبلاگ معنایی نداره،درباره هرموضوعی که بشه مینویسم. این وبلاگ طبق نظرات شما دوست عزیز نوشته میشه پس تقاضا دارم من رو قابل بدونید ونظرات خودتون رو بیان کنید.امیدوارم که اوقات خوبی رو در این وبلاگ سپری کنید. برای ارتباط با من هم می توانید از نمایشگر وضعیت یاهو که در قسمت پایین آمار وبلاگ تعبیه شده،استفاده کنید. این وبلاگ رو تقدیم میکنم به عزیز ترین کسم ... باتشکر،مدیریت وبلاگ M & P.
امکانات سایت