M & P به نام خداوندی که عشق را آفرید.
| ||
|
حکایت خدا و گنجشک ... روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. " فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست." گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد. لطفا نظر بدهید. نظرات شما عزیزان:
سلام!!!
این داستانتم خیلی قشنگ بود!!! ای کاش همه عبرت بگیرند!!!اول از همه خودم!!! ممنون که بم سریدی!!!واقعا خوشحالم کردی!!! بای!!! ![]() ![]() ![]() ![]()
سلام
داستان جالبی بود! واما در مورد جواب سوالت،اول باید بم ببخشید نرسیدم،صبح نظرتو دیدم ولی وقت نکردم جواب بدم.در مورد اون جمله آخر هم باید بم منظورم این بود که متأسفم(سارری!) که متنم طولانی شد! از این جهت راست میگش ولی لازم نیست همه مطالب رو به موضوعات اضافه کنی.منن هم گفتم مطالب جالبی رو که خودت هم دوست داری و مثلأ میخوای پست ثابت بذاری. یا میتونی همون داستانها رو هم دسته بندی کنی. |
|
[ طراحی : M & P ] [ Weblog Themes By : M & P ] |