قالب پرشین بلاگ


M & P
به نام خداوندی که عشق را آفرید.
نويسنده
دوستان عزیز

تفاوت مهندس و مدیر!

 

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید : " ببخشید آقا ؛ من قرار مهمی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟ "

 

مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدوداً ? متری در طول جغرافیایی ? و عرض جغرافیایی ؟ هستید .

 

مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید

 

مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟ "

 

مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

 

مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید .

 

مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟ "

 

مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند .

 

اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد!!

لطفا نظر بدهید.

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 14:32 ] [ Mehrdad ]

چند خاطره جالب از انیشتین!

 

برخی از حوادث جالب و آشکار از زندگی آلبرت انیشتین که اخیرا توسط مجله تایم به عنوان مرد قرن مفتخر شده بود.

 

یک روز در هنگام تور سخنرانی، راننده آلبرت انیشتین، که اغلب در طول سخنرانی او در انتهای سالن می نشست، بیان کرد که او احتمالا میتواند سخنرانی انشتین را ارائه دهد زیرا چندین مرتبه آنرا شنیده است. برای اطمینان بیشتر، در توقف بعدی در این سفر، انیشتین و راننده جای خود را عوض کردند و انشتین با لباس راننده در انتهای سالن نشست.

پس از ارائه سخنرانی بی عیب و نقص، توسط یک عضو از شنوندگان از راننده سوال دشواری خواسته شده بود. راننده انشتین خیلی معمولی جواب داد: "خب، پاسخ به این سوال کاملا ساده است. من شرط می بندم راننده من، (اشاره به انشتین) که در انتهای سالن وجود دارد، می تواند پاسخ این سوال را بدهد."

 

همسر آلبرت انیشتین غالبا اصرار داشت که او در هنگام کار باید لباسهای مناسبتری استفاده کند. انشتین همواره میگفت:

"چرا باید اینکار را بکنم هر کسی اینجا می داند من که هستم."

هنگامی که انیشتین برای شرکت در اولین کنفرانس بزرگ خود شرکت کرد نیز همسرش از او خواست که لباس مناسبتری بپوشد، انشتین گفت:

"چرا باید اینکار را بکنم هیچ کسی اینجا مرا نمی شناسد ."

 

از آلبرت اینشتین معمولا برای توضیح نظریه عمومی نسبیت سوال میشد و او یکبار اینگونه پاسخ داده بود:

"دست خود را بر روی اجاق گاز داغ برای یک دقیقه قرار دهید، و این عمل مانند یک ساعت یک به نظر می رسد، حال با یک دختر خوشگل یک ساعت بنشینید، و این عمل مانند یک دقیقه به نظر می رسد. این نسبیت است.!"

 

هنگامی که آلبرت انیشتین شاغل در دانشگاه پرینستون بود، یک روز قرار بود به خانه برود ولی او آدرس خانه اش را فراموش کرده بود. راننده تاکسی او را نمی شناخت. انیشتین از راننده پرسید آیا او می داند خانه اینشتین کجاست. راننده گفت:

"چه کسی آدرس اینشتین را نمی داند؟ هر کسی در پرینستون آدرس خانه انشتین را میداند. آیا می خواهید به ملاقات او بروید؟" .

اینشتین پاسخ داد:

"من اینشتین هستم. من آدرس منزل خود را فراموش کرده ام، می توانید شما مرا به آنجا ببرید؟".

راننده او را به خانه اش رساند و از او هیچ کرایه ای نیز نگرفت.

 

یکبار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد. وقتی او به اینشتین رسید، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اشرا جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند.

سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد. سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند. بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد .

مسئول بلیط گفت: دکتر اینشتین، من می دانم که شما که هستید. همه ما به خوبی شما را میشناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران نباشید. و سپس رفت.

در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست.

مسئول قطار با عجله برگشت و گفت: "دکتر انیشتین ، دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می دانم که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید."

اینشتین به او نگاه کرد و گفت: مرد جوان، من هم می دانم که چه کسی هستم. چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم!!!

لطفا نظر بدهید. 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 14:6 ] [ Mehrdad ]

طنز باسوادها!

 

طنز زیر اشاره به آمار تحصیل کرده های بیکار دارد

و در آن قصد جسارت به قشر خاصی وجود ندارد:

 

یه آقایی که دکترای ریاضی محض داشته، هر چقدر دنبال کار می گرده بهش کار نمیدن!! خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداری تعدادی رفتگر بی سواد استخدام می کنه!!

میره شهرداری خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه...!

بعد از دو سه ماه میگن همه باید در کلاسهای نهضت شرکت کنید! این بنده خدا هم شرکت می کنه!!

یه روز معلم محترم در کلاس چهارم، ایشون رو می بره پای تخته تا مساحت یک شکلی رو حساب کنه! تو این فکر بوده که انتگرال بگیره یا نه که می بینه همه دارن داد می زنن:

انتگرال بگیر...!!!

حتما نظر بدهید.

 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 13:55 ] [ Mehrdad ]

تفاوت!!

 

سه زن انگليسي، فرانسوي و یکی از هموطنان عزیز ما، با هم قرار ميذارن كه اعتصاب كنن و ديگه تو خونه كار نكنن و بعد از سه روز نتيجة كارو به هم بگن.

طبق قرار پس از گذشت سه روز، هر سه نفر سر قرار حاضر شده و نتیجه کار خود را به دو نفر دیگه اینچنین گفتند:

 

زن فرانسوي گفت:

    به شوهرم گفتم كه من ديگه خسته شدم بنابراين نه نظافت منزل، نه

آشپزي، نه اتو و خلاصه از اينجور كارها

ديگه بُريدم. خودت يه فكري بكن، من

كه ديگه نيستم يعني بريدم.

روز بعد خبري نشد،

روز بعدش هم همينطور،

    روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه درست كرده بود و آورد تو

رختخواب، من هم هنوز خواب بودم، وقتي بيدار شدم رفته بود.

 

    زن انگليسي گفت:

    من هم مثل فرانسوي همونا رو گفتم و رفتم كنار،

    روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم ليست خريدو كاملاً

تهيه كرده بود، خونه رو تميز كرد و گفت كاري نداري عزيزم، .... و

رفت.

 

و اما هموطن عزیز ما اینگونه گزارش می دهد:

    من هم عين شما همونا رو به شوهرم گفتم،

    روز اول چيزي نديدم،

    روز دوم هم هیچی،

    روز سوم هم چيزي نديدم،

    اما شكر خدا روز چهارم يه كمي تونستم با چشم چپم ببينم!!!

لطفا نظر بدهید.

 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 13:19 ] [ Mehrdad ]

حس زنانه!

 

یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می خوند که یهو زنش با ماهی تابه می کوبه تو سرش.مرده می گه: برای چی این کارو کردی؟

 

زنش جواب ميده: به خاطر اين زدمت كه تو جيب شلوارت يه كاغذ پيدا كردم كه توش اسم سامانتا نوشته شده بود!

 

مرده مي گه: وقتي هفته پيش براي تماشاي مسابقه اسب دواني رفته بودم اسبي كه روش شرط بندي كردم اسمش سامانتا بود.

 

زنش معذرت خواهي می کنه و می ره به کاراي خونه برسه.

 

نتیجه ی اخلاقی 1 :  خانم ها همیشه زود قضاوت می کنند ...

 

سه روز بعدش مرده داشته تلويزيون تماشا مي كرده كه زنش اين بار با يه قابلمه ي بزرگ دوباره مي كوبه تو سرش!

بيچاره مرده وقتي به خودش مي آد مي پرسه: چرا منو زدي؟

 

زنش جواب مي ده: آخه اسبت زنگ زده بود!!!!!!

 

نتیجه ی اخلاقی  2:  متاسفانه خانم ها همیشه درست حس می کنند !!!

حتما نظر بدهید.

 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 13:16 ] [ Mehrdad ]

آدم خوشبخت

 

پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت:

«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند

تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،

اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت :

که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..

اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،

پیراهنش را بردارید

و تن شاه کنید،

شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.

آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند

ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.

حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود.

آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،

یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.

یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.

خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب،

پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد

که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.

« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.

سیر و پر غذا خورده ام

و می توانم دراز بکشم

و بخوابم!

چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»

پسر شاه خوشحال شد

و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند

و پیش شاه بیاورند

و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،

اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

 

(۱۸۷۲)

لئو تولستوی

حتما نظر بدهید.

 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 2:19 ] [ Mehrdad ]

درد مردانه!

زنی مشغول درست کردن نيمرو برای صبحانه بود. 

 

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، ...

 

یه کم بیشتر کره توش بریز..

 

وای خدای من، خیلی درست کردی..

 

حالا برش گردون.. زود باش.

 

باید بیشتر کره بریزی.. وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟...

 

 دارن می‌سوزن. مواظب باش.

 

گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی.. هیچ وقت!!

 

برشون گردون! زود باش!

 

دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی.!!!

 

 نمک بزن... نمک......

 

زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت: فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی

می‌کنم، چه احساسی دارم!!!

 حتما نظر بدهید.

 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 2:5 ] [ Mehrdad ]
صفحه قبل 1 ... 47 48 49 50 51 ... 58 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره سایت

سلام.به وبلاگ من خوش آمدید. این تفریح منه.اوقات فراغت شروع به نوشتن میکنم،پس اگه یه وقت وبلاگ دیر به روز شد خواهشا شاکی نشید. درضمن موضوع توی این وبلاگ معنایی نداره،درباره هرموضوعی که بشه مینویسم. این وبلاگ طبق نظرات شما دوست عزیز نوشته میشه پس تقاضا دارم من رو قابل بدونید ونظرات خودتون رو بیان کنید.امیدوارم که اوقات خوبی رو در این وبلاگ سپری کنید. برای ارتباط با من هم می توانید از نمایشگر وضعیت یاهو که در قسمت پایین آمار وبلاگ تعبیه شده،استفاده کنید. این وبلاگ رو تقدیم میکنم به عزیز ترین کسم ... باتشکر،مدیریت وبلاگ M & P.
امکانات سایت