قالب پرشین بلاگ


M & P
به نام خداوندی که عشق را آفرید.
نويسنده
دوستان عزیز

چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!

 

این حکایت مردی است که :

به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا کريمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال کشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد که مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند مي رسد. خان از وي مي پرسد که چه شده است اين چنين ناله و فرياد مي کني؟

مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم.

خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو کجا بودي؟

مرد مي گويد من خوابيده بودم.

خان مي گويد خب چرا خوابيدي که مالت را ببرند؟

مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد آن چنان که استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود .

 

مرد مي گويد : چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!

 

خان بزرگ زند لحظه اي سکوت مي کند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.

حتما نظر بدهید.

 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 20:2 ] [ Mehrdad ]

همیشه راه حل ساده تری نیز وجود دارد!

 

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد :

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.

 

بلافاصله با تاکید و پیگیری های مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و ...

دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید . مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :

 

پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید . سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند .

 

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :

 

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی

تا قوطی خالی را باد ببرد!!!!

حتما نظر بدهید. 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 19:58 ] [ Mehrdad ]

 

ســَــنـَدِ جـهـّنـم!!

 

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدره؟

 

کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم.

 

کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه. مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم . مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.

 

به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است.

دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم. این شخص مارتین لوتر بود که با این حرکت، نه تنها ضربه ای به کسب و کار کلیسا زد، بلکه با پذیرش مشقات فراوان، خود را برای اینکه مردم را از گمراهی رها سازد، آماده کرد.

لطفا نظر بدهید.

 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 19:38 ] [ Mehrdad ]

می‌خواهم معجزه بخرم .....

 

وقتی سارا دخترک هشت ساله‌ای بود شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می‌کنند . فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد.سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد.سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت ، قلک کوچکش را در آورد و آن را شکست . سکه‌ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد ، فقط 5 دلار.بعد آهسته از در عقبی اتاق خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.جلوی پیشخوان ، انتظارکشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ‌تر از آن بود که متوجه بچه‌ای هشت ساله شود. سکه‌ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت .داروساز جاخورد ، رو به دخترک کرد و گفت چه می‌خواهی؟ دخترک جواب داد:برادرم خیلی مریض است، می‌خواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید:ببخشید؟! دخترک توضیح داد: برادر کوچک من داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید فقط معجزه او را نجات می‌دهد.من هم می‌خواهم معجزه بخرم قیمتش چقدر است ؟داروساز گفت: متاسفم دخترجان ولی ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم.چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا او خیلی مریض است بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است من کجا می‌توانم معجزه بخرم؟ قیمتش چقدر است؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید چقدر پول داری؟دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد مرد لبخند زد و گفت : آه چه جالب فکر کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد.بعد به آرامی دستش را گرفت و گفت می‌خواهم برادر و والدینت را ببینم فکر می‌کنم معجزه برادرت پیش من است.!

آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.

 

پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کند؟

 

دکتر لبخند زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد!

لطفا نظر بدهید.

 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 18:29 ] [ Mehrdad ]

یک پزشک و یک مهندس!!

 

یک پزشک و یک مهندس در یک  مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. 

 

 پزشک رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟

 

 مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد.

 

 گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم  سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با پزشک بازى کند.

 

 پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد.

 

 حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا  دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ  زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

 

  بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.

 مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و  ۵ دلار به پزشک داد و رویش را برگرداند و خوابید!!!!

لطفا نظر بدهید. 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 14:52 ] [ Mehrdad ]

تفاوت مهندس و مدیر!

 

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید : " ببخشید آقا ؛ من قرار مهمی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟ "

 

مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدوداً ? متری در طول جغرافیایی ? و عرض جغرافیایی ؟ هستید .

 

مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید

 

مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟ "

 

مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

 

مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید .

 

مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟ "

 

مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند .

 

اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد!!

لطفا نظر بدهید.

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 14:32 ] [ Mehrdad ]

چند خاطره جالب از انیشتین!

 

برخی از حوادث جالب و آشکار از زندگی آلبرت انیشتین که اخیرا توسط مجله تایم به عنوان مرد قرن مفتخر شده بود.

 

یک روز در هنگام تور سخنرانی، راننده آلبرت انیشتین، که اغلب در طول سخنرانی او در انتهای سالن می نشست، بیان کرد که او احتمالا میتواند سخنرانی انشتین را ارائه دهد زیرا چندین مرتبه آنرا شنیده است. برای اطمینان بیشتر، در توقف بعدی در این سفر، انیشتین و راننده جای خود را عوض کردند و انشتین با لباس راننده در انتهای سالن نشست.

پس از ارائه سخنرانی بی عیب و نقص، توسط یک عضو از شنوندگان از راننده سوال دشواری خواسته شده بود. راننده انشتین خیلی معمولی جواب داد: "خب، پاسخ به این سوال کاملا ساده است. من شرط می بندم راننده من، (اشاره به انشتین) که در انتهای سالن وجود دارد، می تواند پاسخ این سوال را بدهد."

 

همسر آلبرت انیشتین غالبا اصرار داشت که او در هنگام کار باید لباسهای مناسبتری استفاده کند. انشتین همواره میگفت:

"چرا باید اینکار را بکنم هر کسی اینجا می داند من که هستم."

هنگامی که انیشتین برای شرکت در اولین کنفرانس بزرگ خود شرکت کرد نیز همسرش از او خواست که لباس مناسبتری بپوشد، انشتین گفت:

"چرا باید اینکار را بکنم هیچ کسی اینجا مرا نمی شناسد ."

 

از آلبرت اینشتین معمولا برای توضیح نظریه عمومی نسبیت سوال میشد و او یکبار اینگونه پاسخ داده بود:

"دست خود را بر روی اجاق گاز داغ برای یک دقیقه قرار دهید، و این عمل مانند یک ساعت یک به نظر می رسد، حال با یک دختر خوشگل یک ساعت بنشینید، و این عمل مانند یک دقیقه به نظر می رسد. این نسبیت است.!"

 

هنگامی که آلبرت انیشتین شاغل در دانشگاه پرینستون بود، یک روز قرار بود به خانه برود ولی او آدرس خانه اش را فراموش کرده بود. راننده تاکسی او را نمی شناخت. انیشتین از راننده پرسید آیا او می داند خانه اینشتین کجاست. راننده گفت:

"چه کسی آدرس اینشتین را نمی داند؟ هر کسی در پرینستون آدرس خانه انشتین را میداند. آیا می خواهید به ملاقات او بروید؟" .

اینشتین پاسخ داد:

"من اینشتین هستم. من آدرس منزل خود را فراموش کرده ام، می توانید شما مرا به آنجا ببرید؟".

راننده او را به خانه اش رساند و از او هیچ کرایه ای نیز نگرفت.

 

یکبار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد. وقتی او به اینشتین رسید، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اشرا جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند.

سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد. سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند. بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد .

مسئول بلیط گفت: دکتر اینشتین، من می دانم که شما که هستید. همه ما به خوبی شما را میشناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران نباشید. و سپس رفت.

در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست.

مسئول قطار با عجله برگشت و گفت: "دکتر انیشتین ، دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می دانم که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید."

اینشتین به او نگاه کرد و گفت: مرد جوان، من هم می دانم که چه کسی هستم. چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم!!!

لطفا نظر بدهید. 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 14:6 ] [ Mehrdad ]

طنز باسوادها!

 

طنز زیر اشاره به آمار تحصیل کرده های بیکار دارد

و در آن قصد جسارت به قشر خاصی وجود ندارد:

 

یه آقایی که دکترای ریاضی محض داشته، هر چقدر دنبال کار می گرده بهش کار نمیدن!! خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداری تعدادی رفتگر بی سواد استخدام می کنه!!

میره شهرداری خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه...!

بعد از دو سه ماه میگن همه باید در کلاسهای نهضت شرکت کنید! این بنده خدا هم شرکت می کنه!!

یه روز معلم محترم در کلاس چهارم، ایشون رو می بره پای تخته تا مساحت یک شکلی رو حساب کنه! تو این فکر بوده که انتگرال بگیره یا نه که می بینه همه دارن داد می زنن:

انتگرال بگیر...!!!

حتما نظر بدهید.

 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 13:55 ] [ Mehrdad ]

تفاوت!!

 

سه زن انگليسي، فرانسوي و یکی از هموطنان عزیز ما، با هم قرار ميذارن كه اعتصاب كنن و ديگه تو خونه كار نكنن و بعد از سه روز نتيجة كارو به هم بگن.

طبق قرار پس از گذشت سه روز، هر سه نفر سر قرار حاضر شده و نتیجه کار خود را به دو نفر دیگه اینچنین گفتند:

 

زن فرانسوي گفت:

    به شوهرم گفتم كه من ديگه خسته شدم بنابراين نه نظافت منزل، نه

آشپزي، نه اتو و خلاصه از اينجور كارها

ديگه بُريدم. خودت يه فكري بكن، من

كه ديگه نيستم يعني بريدم.

روز بعد خبري نشد،

روز بعدش هم همينطور،

    روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه درست كرده بود و آورد تو

رختخواب، من هم هنوز خواب بودم، وقتي بيدار شدم رفته بود.

 

    زن انگليسي گفت:

    من هم مثل فرانسوي همونا رو گفتم و رفتم كنار،

    روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم ليست خريدو كاملاً

تهيه كرده بود، خونه رو تميز كرد و گفت كاري نداري عزيزم، .... و

رفت.

 

و اما هموطن عزیز ما اینگونه گزارش می دهد:

    من هم عين شما همونا رو به شوهرم گفتم،

    روز اول چيزي نديدم،

    روز دوم هم هیچی،

    روز سوم هم چيزي نديدم،

    اما شكر خدا روز چهارم يه كمي تونستم با چشم چپم ببينم!!!

لطفا نظر بدهید.

 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 13:19 ] [ Mehrdad ]

حس زنانه!

 

یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می خوند که یهو زنش با ماهی تابه می کوبه تو سرش.مرده می گه: برای چی این کارو کردی؟

 

زنش جواب ميده: به خاطر اين زدمت كه تو جيب شلوارت يه كاغذ پيدا كردم كه توش اسم سامانتا نوشته شده بود!

 

مرده مي گه: وقتي هفته پيش براي تماشاي مسابقه اسب دواني رفته بودم اسبي كه روش شرط بندي كردم اسمش سامانتا بود.

 

زنش معذرت خواهي می کنه و می ره به کاراي خونه برسه.

 

نتیجه ی اخلاقی 1 :  خانم ها همیشه زود قضاوت می کنند ...

 

سه روز بعدش مرده داشته تلويزيون تماشا مي كرده كه زنش اين بار با يه قابلمه ي بزرگ دوباره مي كوبه تو سرش!

بيچاره مرده وقتي به خودش مي آد مي پرسه: چرا منو زدي؟

 

زنش جواب مي ده: آخه اسبت زنگ زده بود!!!!!!

 

نتیجه ی اخلاقی  2:  متاسفانه خانم ها همیشه درست حس می کنند !!!

حتما نظر بدهید.

 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, ] [ 13:16 ] [ Mehrdad ]
صفحه قبل 1 ... 42 43 44 45 46 ... 58 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره سایت

سلام.به وبلاگ من خوش آمدید. این تفریح منه.اوقات فراغت شروع به نوشتن میکنم،پس اگه یه وقت وبلاگ دیر به روز شد خواهشا شاکی نشید. درضمن موضوع توی این وبلاگ معنایی نداره،درباره هرموضوعی که بشه مینویسم. این وبلاگ طبق نظرات شما دوست عزیز نوشته میشه پس تقاضا دارم من رو قابل بدونید ونظرات خودتون رو بیان کنید.امیدوارم که اوقات خوبی رو در این وبلاگ سپری کنید. برای ارتباط با من هم می توانید از نمایشگر وضعیت یاهو که در قسمت پایین آمار وبلاگ تعبیه شده،استفاده کنید. این وبلاگ رو تقدیم میکنم به عزیز ترین کسم ... باتشکر،مدیریت وبلاگ M & P.
امکانات سایت