قالب پرشین بلاگ


M & P
به نام خداوندی که عشق را آفرید.
نويسنده
دوستان عزیز

جنونه يك عاشق!!

 

اشك هاي بي امان دختر جوان بر روي گونه هاي رنگ پريده اش روان بود.دست هايش را از روي ميز باز پرس برداشت ، دستبند روي دستانش سنگيني مي كرد و صداي زنگ مانند زنجير هاي دستبند به گوش مي رسيد.

 

بازپرس وارد اتاق شد و صداي گوش خراش كشيده شدن صندلي بر روي زمين  به گوش رسيد و باز پرس روي آن نشست.رو به روي دخترك آيينه اي قرار داشت كه سرتاسر  ديوار را گرفته بود.مانند پنجره اي بزرگ.ولي دختر جوان خوب ميدانست اين شيشه فقط براي او يك آيينه است !!

 

بازپرس يك پوشه پر از برگه در دست داشت ، آن ها را روي ميز گذاشت، برگه اي را در آورد وبدون مقدمه گفت:«دوشيزه جونز اظهاراتتون رو مي شنوم

 

زن جوان سعي كرد خود را آرام كندولي اينكار براي او خيلي سخت بود.

 

پس از مدت کوتاهی پرسيد:«من چه چيزي بايد بگم آقاي بازپرس؟»

 

بازپرس گفت:«انگيزه ي شما از قتل خواهرتون چي بود؟چرا اين كار وحشيانه رو انجام دادين؟»

 

دوشيزه جونز گفت:«من..من شخص ديگه رو سراغ نداشتم كه هم يكي از اقوام نزديكم باشه و هم راحت بتونم بكشمش!!!!»

لطفا به ادامه مطلب بروید.

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:, ] [ 17:51 ] [ Mehrdad ]

هدیه تولد!

چهار تا دوست كه 20 سال بود همديگه رو نديده بودند توي يه مهموني همديگه رو مي بينن و شروع مي كنن در مورد زندگي هاشون براي همديگه تعريف كنن....

  

بعد از مدتي يكي از اونا بلند ميشه ميره دستشويي. سه تاي ديگه صحبت رو مي كشونن به تعريف از فرزندانشون :

 

اولي: پسر من باعث افتخار و خوشحالي منه. اون توي يه كار عالي وارد شد و خيلي سريع پيشرفت كرد.

 

پسرم درس اقتصاد خوند و توي يه شركت بزرگ استخدام شد و پله هاي ترقي رو سريع بالا رفت و حالا شده معاون رئيس و اونقدر پولدار شده كه حتي براي تولد بهترين دوستش يه مرسدس بنز بهش هديه داد !

 

دومي: جالبه. پسر من هم مايه افتخار و سرفرازي منه. توي يه شركت هواپيمايي مشغول به كار شد و بعد دوره خلباني گذروند و سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام اون شركت رو تصاحب كرده... پسرم اونقدر پولدار شد كه براي تولد صميميترين دوستش يه هواپيماي خصوصي بهش هديه داد !!!

 

سومي: خيلي خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده ...

 

اون توي بهترين دانشگاههاي جهان درس خوند و يه مهندس فوق العاده شد. الان يه شركت ساختماني بزرگ براي خودش تاسيس كرده و ميليونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه كه براي تولد بهترين دوستش يه ويلاي 3000 متري بهش هديه داد!

 

هر سه تا دوست داشتند به همديگه تبريك مي گفتند كه دوست چهارم برگشت سر ميز و پرسيد اين تبريكات به خاطر چيه؟!

 

سه تاي ديگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه باعث غرور و سربلندي ما شدن صحبت كرديم راستي تو در مورد فرزندت چي داري تعريف كني؟!

 

چهارمي گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توي يه كلوپ مخصوص كار ميكنه!

 

سه تاي ديگه گفتند: اوه مايه خجالته چه افتضاحي !!!

 

دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضي نيستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگي بدي هم نداره.

 

اتفاقا همين دو هفته پيش به مناسبت تولدش از سه تا از صميمي ترين دوست پسراش يه مرسدس بنز و يه هواپيماي خصوصي و يه ويلاي 3000 متري هديه گرفت !!!

 

نتيجه اخلاقي: هيچوقت به چيزي كه كاملا در موردش مطمئن نيستي افتخار نكن!

لطفا نظر بدهید.

[ سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:, ] [ 17:17 ] [ Mehrdad ]

ازدواج با زیباترین دختر دنیا!!!

 

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند.

اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند.

پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.

طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.

پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.

پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.

پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و

با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.

پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.

پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.

اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.

امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.

پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.

به زودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند.

یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است

. همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تان ازدواج کنم!

چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد.

اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.

این زشت ترین بچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و

با گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به اینزشتی است؟

پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.

اما او هم یک عیب کوچک داشت. متوجه نشدی؟!

او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!!

radsms.com

لطفا نظر بدهید. 

[ سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:, ] [ 11:24 ] [ Mehrdad ]

بهترین هدیه...

 

روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت مي كرد. خدا گفت : چيزي از من بخواهيد. هر چه كه باشد شما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب كنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است.

 

و هر كه آمد چيزي خواست. يكي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يكي جثه اي بزرگ خواست و آن يكي چشماني تيز. يكي دريا را انتخاب كرد و يكي آسمان را.

 

در اين ميان كرمي كوچك جلو آمد و به خدا گفت : من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ. نه بالي و نه پايي نه آسمان ونه دريا. تنها كمي از خودت تنها كمي از خودت را به من بده.

 

و خدا كمي نور به او داد.

 

نام او كرم شب تاب شد.

 

خدا گفت : آن كه نوري با خود دارد بزرگ است حتي اگربه قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي كه گاهي زير برگي كوچك پنهان مي شوي.

 

و رو به ديگران گفت : كاش مي دانستيد كه اين كرم كوچك بهترين را خواست. زيرا كه از خدا جز خدا نبايد خواست.

 

هزاران سال است كه او مي تابد. روي دامن هستي مي تابد. وقتي ستاره اي نيست چراغ كرم شب تاب روشن است و كسي نمي داند كه اين همان چراغي است كه روزي خدا آن را به كرمي كوچك داد.

لطفا نظر بدهید.

[ سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:روز قسمت,داستان کرم شب تاب,هدیه خدا,, ] [ 9:29 ] [ Mehrdad ]

 

این زن در شان من نیست!!!

 

مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جویا شد و او گفت:

 

این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض كند.

مرا وادار كرد سیگار و مشروب را ترك كنم.

لباس بهتر بپوشم، قماربازی نكنم، در سهام سرمایه‌گذاری كنم و حتی 

مرا عادت داده كه به موسیقی كلاسیك گوش كنم و لذت ببرم!

 

دوستش گفت: این ها كه می‌گویی كه چیز بدی نیست!

 

مرد گفت: ولی حالا حس می‌كنم كه دیگر این زن درشان من نیست!!!

tebyan.net

لطفا نظر بدهید.

 

[ سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:, ] [ 1:42 ] [ Mehrdad ]

 


با اينکه بابايم مي گويد دهانم هنوز بوي پفک مي دهد ولي من تو را عاشق مي باشم،

 

 اي دختر همساده! هر بار که با موهاي دمب موشي ات به حياط مي ايي تا لي لي بازي کني

 ...

 و هي دماغت را بالا مي کشي از بس هوا سرد مي باشد، دل کوچک من خيلي قنج مي رود.

  ان روز که در استپ هوايي توپ را بالا انداختي که 'کودک فهيم'

  و من سوزيدم، فهميدم که در گلويت گير کرده مي باشم و اصلا فکر نمي کنم که تو از ممد فرنگيز خانوم اينا با ان کت شلوار مسخره اش خوشت مي ايد.

  من از تو خيلي دلگير مي باشم از بس عباس اقاي بقال محله لپ تو را کشيد که 'کوچولو چي مي خواي؟'

 و تو بي حيايانه خنديدي و من تا صبح ماهواره ممد فرنگيز خانوم اينا را تماشا کردم که غيرت خونم نرمال شود.

 من هر روز لب پنجره منتظرت مي نشينم و با دستان کوچولويم هي گيتار مي زنم که 'چه خوشگل شدي امروز'

 و تو از سرويس مدرسه پياده مي شوي و در حالي که با راننده گنده بک سرويس باي باي مي کني و وسط کوچه مقنعه ات را در مي اوري

 و من 'دلم تنگه برادرجان' مي خوانم و با سوزيدنم مي سازم.

  ان يکي روز که معلمتان 'من بادام دارم' درس داد و تو گريان امدي که 'دلم بادام مي خواهد'

 من به تو خيلي بادام دادم و تو خنديدي و نفهميدي که من به چه دلهره از اجيل فروشي سر کوچه بادام را دزديدم و اقاهه به من گفت:' فسقلي الدنگ!

 ' تو خيلي خوشگل قشنگ مي باشي

 ولي هيچ وقت به زيبايي خانم معلم ما که فاميل سوفيالورن اينا مي باشد نمي رسي و بابايم عاشق او مي باشد و به زودي با هم همسر مي شوند

 و من خيلي خوشحال مي باشم که خانم معلم عزيز که زني زيبا و مهربان مي باشد خيلي براي خوشبختي بابايم تلاش مي کند....'

  خانم معلم مي گويد:' تا همين جا بس مي باشد. ديکته عقشولانه بهت گفتم که خسته نشوي!'

 من خيلي ناراحت مي باشم که خانم معلم از احساسات پاک من سوء استفاده مي کند و ديکته هاي بد اموزي مي گويد از بس که همساده ما اصلا دختر ندارد.

  خانم معلم مي گويد:' من رفتم. به بابايت سلام برسان بگو پول اين تدريس خصوصي ها را مي کشم روي مهريه !!

لطفا نظر بدهید.

 

[ سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:, ] [ 1:25 ] [ Mehrdad ]

انشای یک بچه دبستانی در مورد ازدواج!!!

 

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است

 

حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.

 

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

 

از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !

 

اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

 

مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!

 

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.

 

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری میکند.

ashoob1.loxblog.com

لطفا نظر بدهید. 

[ دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, ] [ 23:39 ] [ Mehrdad ]

تولدت مبارک...

 

صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم منشي ام ژانت بهم گفت:

 

صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك!“

 

از حق نميشه گذشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي تولدم يادش بود.

 

تقريباً تا ظهر به كارهام مشغول بودم. بعدش ژانت در زد و آمد تو و گفت:

 

ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما!“

 

گفتم:

 

"خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم باشه بريم."

 

براي ناهار رفتيم بيرون از شرکت. البته نه به جاي هميشه گي، بلكه به يک جاي دنج و خيلي اختصاصي رفتيم. اول از همه دوتا مارتيني سفارش داديم و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذت برديم.

 

وقتي داشتيم برمي گشتيم، ژانت رو به من كرده و گفت:

 

ميدونين، امروز روز خيلي خوبيه، فكر نمي كنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره؟ مگه نه؟

 

در جواب گفتم:

 

آره، منم فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه برگرديم.“

 

اونم در جواب گفت:

 

پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من.“

 

وقتي وارد آپارتمانش شديم گفت:

 

ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم... دلم ميخواد تو يه جاي گرم و نرم يه خورده استراحت كنم.“

 

گفتم:

 

خواهش مي كنم

 

اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقه اي برگشت.

 

با يه كيك بزرگ تولد در دستش در حالي كه همسرم، بچه هام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز ” تولدت مبارك “ رو مي خوندند....

 

در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپه نشسته بودم... ,ولباسی به تن نداشتم!!! وتمام جمعيت مات و مبهوت در برابر من !!!

 

نتیجه اخلاقی: وقتی یه اتفاق خیلی برات باورنکردنی هست باورش نکن

ازهمکارعزیزم،مدیریت وبلاگ خروج ممنوع سپاسگزارم.

لطفا نظر بدهید. 

[ دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, ] [ 16:59 ] [ ]

داستان کوزه ها.

 

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست

 

چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

 

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

 

مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.

 

هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : ” از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ایفقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. ”

 

مرد خندید و گفت: ” وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. ” موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جادهسمت خودش گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.

 

مرد گفت: ” می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.

 

این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟

منبع:وبلاگ سفیران

لطفا نظر بدهید. 

[ دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, ] [ 13:12 ] [ Mehrdad ]

حکایت خدا و گنجشک ... 

 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست."

گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

لطفا نظر بدهید. 

[ دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, ] [ 12:53 ] [ Mehrdad ]
صفحه قبل 1 ... 50 51 52 53 54 ... 131 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره سایت

سلام.به وبلاگ من خوش آمدید. این تفریح منه.اوقات فراغت شروع به نوشتن میکنم،پس اگه یه وقت وبلاگ دیر به روز شد خواهشا شاکی نشید. درضمن موضوع توی این وبلاگ معنایی نداره،درباره هرموضوعی که بشه مینویسم. این وبلاگ طبق نظرات شما دوست عزیز نوشته میشه پس تقاضا دارم من رو قابل بدونید ونظرات خودتون رو بیان کنید.امیدوارم که اوقات خوبی رو در این وبلاگ سپری کنید. برای ارتباط با من هم می توانید از نمایشگر وضعیت یاهو که در قسمت پایین آمار وبلاگ تعبیه شده،استفاده کنید. این وبلاگ رو تقدیم میکنم به عزیز ترین کسم ... باتشکر،مدیریت وبلاگ M & P.
امکانات سایت