M & P به نام خداوندی که عشق را آفرید.
| ||
|
شيشه و آينه جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟ گفت: آدم هايي که مي آيند و مي روند و گداي کوري که در خيابان صدقه مي گيرد. بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه کن و بعد بگو چه مي بيني؟ گفت: خودم را مي بينم ! عارف گفت: ديگر ديگران را نمي بيني! آينه و پنجره هر دو از يک ماده ي اوليه ساخته شده اند : شيشه. اما در آينه لايه ي نازکي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني. اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه کن : وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي کند. اما وقتي از جيوه (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند. تنها وقتي ارزش داري که شجاع باشي و آن پوشش جيوه اي را از جلو چشم هايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري… ake1365.blogfa.com لطفا نظربدهید.
انتخاب همسر... جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است! پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود! جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد! پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا ... می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد! جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است! پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد. جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است! پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد! جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد! پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشه!!! ake1365.blogfa.com لطفا نظر بدهید. مستمند و ثروتمند... رسول اكرم صلى اللَّه علیه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یكى از مسلمانان- كه مرد فقیر ژنده پوشى بود- از در رسید و طبق سنت اسلامى- كه هركس در هر مقامى هست، همینكه وارد مجلسى مىشود باید ببیند هر كجا جاى خالى هست همان جا بنشیند و یك نقطه مخصوص را به عنوان اینكه شأن من چنین اقتضا مىكند در نظر نگیرد- آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطهاى جایى خالى یافت، رفت و آنجا نشست. از قضا پهلوى مرد متعین و ثروتمندى قرار گرفت. مرد ثروتمند جامههاى خود را جمع كرد و خودش را به كنارى كشید. رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت: «ترسیدى كه چیزى از فقر او به تو بچسبد؟!». - نه یا رسول اللَّه!. - ترسیدى كه چیزى از ثروت تو به او سرایت كند؟. - نه یا رسول اللَّه!. - ترسیدى كه جامه هایت كثیف و آلوده شود؟. - نه یا رسول اللَّه! - پس چرا پهلو تهى كردى و خودت را به كنارى كشیدى؟. - اعتراف مىكنم كه اشتباهى مرتكب شدم و خطا كردم. اكنون به جبران این خطا و به كفاره این گناه حاضرم نیمى از دارایى خودم را به این برادر مسلمان خود كه دربارهاش مرتكب اشتباهى شدم ببخشم. مرد ژنده پوش: «ولى من حاضر نیستم بپذیرم.». جمعیت: چرا؟. - چون مىترسم روزى مرا هم غرور بگیرد و با یك برادر مسلمان خود آنچنان رفتارى بكنم كه امروز این شخص با من كرد!!! لطفا نظر بدهید. زندگی با بهترین عشق در دنیا یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود. این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم. دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت: «عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.» از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم: «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟» دوستم با همدردی به من گفت: «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی. غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری، چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه. از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.» دوستم آهی کشید و باز گفت: «بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره. عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.» از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم: «درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.» دوستم خندید و گفت: «خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟» جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم. گفتم: چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد، در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد. خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد. اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد. چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم. هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.» دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم: پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت: پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه. پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟ دکتر جواب داد: آره پسر باهوش. پسرم بی درنگ به من گفت: مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی. با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند: با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید. حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است. به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم. تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی. اما عزیزم باور کن که زندگی با بچه ها زندگی با بهترین عشق در دنیاست.» لطفا نظر بدهید. مهندس متبحر ... مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است. مهندس، این امر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و میگوید 50000 دلار می گیرم ودرستش میکنم!!! مدیر شرکت قبول کرد. مهندس با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد ویک لگد به آن قسمت میزند ودستگاه شروع به کار می کند. مدیر تعجب میکند وتقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد: 1 دلار به خاطر گچ. 49999 دلار به خاطر اینکه بدونم کجا وکی و باچه قدرتی لگد بزنم!!!! لطفا نظر بدهید. مادر... مردي در مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگر بود سفارش دهد تا برايش ارسال کند . وقتي از گل فروشي خارج شددختري را ديد که روي جدول خيابان نشسته بود و هق هق گريه مي کرد مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد :دختر خوب چرا گريه مي کني؟ دخترک در حالي که گريه کرد گفت :(مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود . مرد لبخندي زد و گفت : (با من بيا من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم). وقتي از گل فروشي خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست مي خواهم تو را برسانم ؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت آنجا و به قبرستان آن طرف اشاره کرد. مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبره تازه نشست و گل را آنجا گذاشت مرد دلش شکست طاقت نياورد به گل فروشي بر گشت دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد. لطفا نظر بدهید. روزنامه فروش! جان دوست صميمي جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: يک لحظه منتظر باش مي روم يک روزنامه بخرم پنج دقيقه بعد، جان با دست خالي برگشت. در حالي که غرغر مي کرد، با ناراحتي خودش را روي صندلي انداخت جک از او پرسيد: چي شده؟ جان جواب داد: به روزنامه فروشي رو به رو رفتم. يک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقيه پول بودم، اما او به جاي اين که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خيلي شلوغ است و نمي توانم براي کسي پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خريدن يک روزنامه مي خواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصباني شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشي شکايت مي کرد و غر مي زد که او مرد بي ادبي است. جک در حالي است که دوستش را دلداري مي داد، حرفي نمي زد. بعد از صبحانه به جان گفت که يک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشي رفت وقتي به آنجا رسيد، با لبخندي به صاحب روزنامه فروشي گفت: آقا، ببخشيد، اگر ممکن است کمکي به من کنيد. من اهل اينجا نيستم. مي خواهم نيويورک تايمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط يک ده دلاري دارم. معذرت مي خواهم، مي بينم که سرتان شلوغ است و وقتتان را مي گيرم صاحب روزنامه فروشي در حالي که به کارش ادامه مي داد يک روزنامه به جک داد و گفت: بيا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتي، پولش را به من بده وقتي که جک با غنيمت جنگي اش برگشت، جان در حالي که از تعجب شاخ در آورده بود پرسيد: مگر يک نفر ديگر به جاي صاحب روزنامه فروشي در آنجا بود ؟ جک خنديد و به دوستش گفت: دوست عزيزم، اگر قبل از هر چيز ديگران را درک کني، به آساني مي بيني که ديگران هم تو را درک خواهند کرد ولي اگر هميشه منتظر باشي که ديگران درکت کنند، خوب، ديگران هميشه به نظرت بي منطق مي رسند. اگر با درک شرايط مردم از آنها تقاضايي بکني، به راحتي برآورده مي شود لطفا نظر بدهید.
خنده تلخ سرنوشت... نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام به همه لبخند می زدم آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن اصلا برام مهم نبود من همتونو دوست دارم همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم لطفا به ادامه مطلب بروید.
ادامه مطلب نامه ای به خدا!! یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود : خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد . دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید . این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم . یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام . اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن … کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد . نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند . در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند … همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند . عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت ، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا ! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند . مضمون نامه چنین بود : خدای عزیزم ، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم . من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند … !!! لطفا نظر بدهید. شقایق خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستانی بود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم: - پلاک 21 ؟! سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت. چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود. دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است. آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت: - شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...
ادامه مطلب |
|
[ طراحی : M & P ] [ Weblog Themes By : M & P ] |