M & P به نام خداوندی که عشق را آفرید.
| ||
|
کوتاه ولی عمیق در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه!!!
این داستان مرا به یاد یکی از دوستان می اندازد که همیشه در نامه هایش حدیثی از پیامبر خاتم نقل می کرد که: رسول خدا (ص) : من از فقر امتم بيمي ندارم، آنچه من از آن مي ترسم « سوء تدبير » است. حتما نظر بدهید.
زن و شوهر های قدیمی پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:اما من که می دانم او چه کسی است..! حتما نظر بدهید.
تفاوت!! سه زن انگليسي، فرانسوي و یکی از هموطنان عزیز ما، با هم قرار ميذارن كه اعتصاب كنن و ديگه تو خونه كار نكنن و بعد از سه روز نتيجة كارو به هم بگن. طبق قرار پس از گذشت سه روز، هر سه نفر سر قرار حاضر شده و نتیجه کار خود را به دو نفر دیگه اینچنین گفتند: زن فرانسوي گفت: به شوهرم گفتم كه من ديگه خسته شدم بنابراين نه نظافت منزل، نه آشپزي، نه اتو و خلاصه از اينجور كارها ديگه بُريدم. خودت يه فكري بكن، من كه ديگه نيستم يعني بريدم. روز بعد خبري نشد، روز بعدش هم همينطور، روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه درست كرده بود و آورد تو رختخواب، من هم هنوز خواب بودم، وقتي بيدار شدم رفته بود. زن انگليسي گفت: من هم مثل فرانسوي همونا رو گفتم و رفتم كنار، روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم ليست خريدو كاملاً تهيه كرده بود، خونه رو تميز كرد و گفت كاري نداري عزيزم، .... و رفت. و اما هموطن عزیز ما اینگونه گزارش می دهد: من هم عين شما همونا رو به شوهرم گفتم، روز اول چيزي نديدم، روز دوم هم هیچی، روز سوم هم چيزي نديدم، اما شكر خدا روز چهارم يه كمي تونستم با چشم چپم ببينم!!! لطفا نظر بدهید.
حس زنانه! یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می خوند که یهو زنش با ماهی تابه می کوبه تو سرش.مرده می گه: برای چی این کارو کردی؟ زنش جواب ميده: به خاطر اين زدمت كه تو جيب شلوارت يه كاغذ پيدا كردم كه توش اسم سامانتا نوشته شده بود! مرده مي گه: وقتي هفته پيش براي تماشاي مسابقه اسب دواني رفته بودم اسبي كه روش شرط بندي كردم اسمش سامانتا بود. زنش معذرت خواهي می کنه و می ره به کاراي خونه برسه. نتیجه ی اخلاقی 1 : خانم ها همیشه زود قضاوت می کنند ... سه روز بعدش مرده داشته تلويزيون تماشا مي كرده كه زنش اين بار با يه قابلمه ي بزرگ دوباره مي كوبه تو سرش! بيچاره مرده وقتي به خودش مي آد مي پرسه: چرا منو زدي؟ زنش جواب مي ده: آخه اسبت زنگ زده بود!!!!!! نتیجه ی اخلاقی 2: متاسفانه خانم ها همیشه درست حس می کنند !!! حتما نظر بدهید.
نگاه درست زندگی! اینگونه نگاه کنيد... مرد را به عقلش نه به ثروتش زن را به وفايش نه به جمالش دوست را به محبتش نه به کلامش عاشق را به صبرش نه به ادعايش مال را به برکتش نه به مقدارش خانه را به آرامشش نه به اندازه اش اتومبيل را به کاراییش نه به مدلش غذا را به کيفيتش نه به کميتش درس را به استادش نه به سختیش دانشمند را به علمش نه به مدرکش مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش دل را به پاکیش نه به صاحبش جسم را به سلامتش نه به لاغریش سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش حتما نظر بدهید.
خدایا چرا من؟ آرتور اَش (Arthur Ashe) ستاره سیاه پوست تنیس جهان که قهرمانى در مسابقات بزرگ و یمبلدون را در کارنامه درخشان ورزشیاش دارد، در سال ١٩٨٣ به دلیل خونآلودهاى که در هنگام عمل جراحى قلب به او تزریق کرده بودند، به مرض ایدز درگذشت. هنگامى که مشخص شده بود که او به بیمارى ایدز مبتلا گشته، هزاران نامه از سوى هوادارانش در سراسر جهان به منظور اعلام همدردى و حمایت برایش ارسال شد. در یکى از این نامهها نوشته شده بود: «چرا خدا شما را براى گرفتار شدن به این بیمارى مهلک انتخاب کرده است؟» آرتور اَش به این نامه چنین جواب داده بود: در سراسر جهان ٠٠٠/٠٠٠/٥٠ کودک شروع به بازى تنیس میکنند، ٠٠٠/٠٠٠/٥ نفر بازى کردن تنیس را یاد میگیرند، ٠٠٠/٥٠٠ نفر تنیس باز حرفهاى میشوند، ٠٠٠/٥٠ نفر در مسابقات تنیس در سطوح مختلف بازى میکنند، ٥٠٠٠ نفر در مسابقات سطح بالا شرکت میکنند، ٥٠٠ نفر در مسابقات مقدماتى گرنداسلم (سطح بالاترین مسابقات تنیس که سالى چهار بار برگزار میشود) شرکت میکنند، ٥٠ نفر به مسابقه ویمبلدون راه مییابند، ٤ نفر به نیمه نهایى و ٢ نفر به مسابقه نهایى میرسند و بالاخره یک نفر برنده میشود. وقتى من برنده مسابقه تنیس ویمبلدون شدم هرگز از خدا نپرسیدم «چرا من؟» و امروز که در بستر بیمارى افتادهام و درد سراپاى وجودم را گرفته نیز نباید از خدا بپرسم «چرا من؟» حتما نظر بدهید.
آدم خوشبخت پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود. شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟» پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!. (۱۸۷۲) لئو تولستوی حتما نظر بدهید.
داستان موش
موشی درخانه تله موش دید، به مرغ وگوسفندو گاو خبردادهمه گفتند: تله موش مشکل توست بما ربطی ندارد. ماری درتله افتادو زن خانه راگزید،ازمرغ برایش سوپ درست کردند،گوسفندرابرای عیادت کنندگان سربریدند؛گاورابرای مراسم ترحیم کشتندوتمام این مدت موش درسوراخ دیوار مینگریست ومیگریست!
در جهان تنها يك فضيلت وجود دارد و آن آگاهي و تنها يك گناه و آن جهل است.
عارف بزرگ - مولانا حتما نظر بدهید.
کفش! دلبسته ي کفشهایم بودم. کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودند دلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدم اما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدند قدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمی تازه نصیبم مي شد سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بود مي نشستم و زانوهایم را بغل مي گرفتم و مي گفتم:چقدر همه چیز دردناک است چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيایم مي نشستم و می گفتم : زندگیم بوي ملالت مي دهد و تکرار .می نشستم و می گفتم:خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم ......... پارسايي از کنارم رد شد عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت مرا که ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيست اما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن است و زيباترين خطر..... از دست دادن تا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي ....برایت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور .جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده اي رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟ پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و پس هر بار دانستم که قدري بزرگتر شده ام هزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختم تا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداخت حالا دیگر هيچ کفشی اندازه ي من نيست!!! وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست. حتما نظر بدهید.
سگ باهوش قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین " . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد . سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!! نتیجه اخلاقی : اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است . سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانی. حتما نظر بدهید.
|
|
[ طراحی : M & P ] [ Weblog Themes By : M & P ] |