قالب پرشین بلاگ


M & P
به نام خداوندی که عشق را آفرید.
نويسنده
دوستان عزیز

زن باهوش و آرزو...

 

روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.

قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .

زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : “متشکرم” ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد.

زن گفت : اشکال ندارد !

زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !

قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟

زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !

بنابراین اجی مجی ……. و او زیباترین زن جهان شد !

برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !

قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می شود.

زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است

بنابراین اجی مجی ……. و او ثروتمندترین زن جهان شد !

سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :

من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم…!!!

نتیجه داستان :

زنان زرنگ هستند بنابراین با آنها در نیفتید !

ake1365.blogfa.com

لطفا نظر بدهید. 

[ جمعه 27 خرداد 1390برچسب:, ] [ 23:39 ] [ Mehrdad ]

پسر نابینا...

 

پسری نابینا بدلیل مشکلات زندگی گدایی می کرد .کنار خیابان نشسته بود و کلاهی جلوی پاهای خود گذاشته بود . همراهش یک تخته سیاه بود که روی آن نوشته شده بود:

"نابینا هستم، کمکم کنید!"

یک روز گذشت،اما فقط چند سکه در کلاه پسر انداخته شد.پسر با این سکه ها یک نان کوچک برای خودش خرید و روز دوم همچنان در کنار خیابان نشست

معلم دانشگاه از کنارش گذشت، با همدردی در کلاه پسر پولی انداخت. وقتی که نگاهش به جمله روی تخته سیاه افتاد، چند دقیقه با خود فکر کرد و جمله قبلی را پاک کرد و کلمات دیگری نوشت.

بعد از آن، پسر نابینا متوجه شد که افراد بیشتری به او برای تهیه غذا لباس و غیره کمک می کنند .روز دوم با شنیدن صدای قدم زدن مرد صدای پایش را شناخت و از او پرسید:جناب آقا، می دانم شما کیستید ؟ دیروز به من کمک کردید. از شما تشکر می کنم. اگر ممکن است بگویید چه اتفاقی افتاده است ؟

مرد خندید و گفت:تغییرات کوچکی روی تخته سیاه دادم و نوشتم :

"امروز روز زیبایی است.اما من نمی توانم آن راببینم"

ake1365.blogfa.com

لطفا نظر بدهید. 

[ پنج شنبه 26 خرداد 1390برچسب:, ] [ 15:3 ] [ Mehrdad ]

دختر و پیرمرد

 

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی.

پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه - مطمئنی؟ - نه - چرا گریه می کنی؟ -

دوستام منو دوست ندارن - چرا؟ - چون قشنگ نیستم - قبلا اینو به تو گفتن؟ - نه -

ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم - راست می گی؟ - از ته

قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛ شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش

 را بیرون آورد و رفت!!

لطفا نظر بدهید.

 

[ پنج شنبه 26 خرداد 1390برچسب:, ] [ 12:24 ] [ Mehrdad ]

اسکناس

 

سخنران در حالي که يک بيست دلاري را بالاي سر برده بود از 200نفر حاضردر

سمينارپرسيد چه کسي اين 20دلاري را مي خواه؟؟

همه دستها را بالا برند

بعد پول را مچاله کرد و دوباره گفت هنوز کسي هست که اين 20دلاري را بخواهد باز

همه دستها را بالا بردند سپس اسکناس را روي زمين انداخت و با پا پول را مچاله

کرد وباز هم گفت کسي پول را مي خواهد.دستها همچنان بالا بود.سخران گفت

دوستان من شما همگي درس ارزشمندي را ياد گرفتيد.

 

در واقع چه اهميتي دارد که من اين 20دلاري را چه کار کنم مهم است که شما هنوز

ان را مي خواهيدچون ارزش ان کم نشده است.اين اسکناس هنوز 20دلار مي ارزد.

 

ما در زندگي ممکن است به خاطر شرايطي زمين بخوريم و مچاله و کثيف شويم و

احساس کنيم که بي ارزش شده ايم.

 

اما اصلا مهم نيست که چه اتفاقي افتاده است.

مهم اين است شما هرگز ارزش خود را از دست نداده ايد چون هنوز کساني هستند

که شما را دوست داشته باشند.

ake1365.blogfa.com

لطفا نظر بدهید. 

[ چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, ] [ 21:20 ] [ Mehrdad ]

انتخاب سنــــــــــــاتور!

 

یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل

 

تصادف کرد و در دم کشته شد.

 

روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد:

 

«خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم

 

دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت

 

تصمیم ساده ای نیست»

 

سناتور گفت:

 

«مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»

 

سن پیتر گفت:

 

«اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس

 

یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»

 

سناتور گفت:

 

«اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»

 

سن پیتر گفت:

 

«می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»

 

و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.

لطفا به ادامه مطلب بروید.

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, ] [ 12:31 ] [ Mehrdad ]

دو فرشته مسافر

 

دو فرشته مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند.

اين خانواده رفتار نامناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه

ندادند، بلکه زيرزمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند. فرشته پير در ديوار زير

زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي که فرشته جوان از او پرسيد چرا چنين

کاري کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که مي نمايند نيستند."شب بعد، اين

دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي بسيار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن

غذايي مختصر، زن و مرد فقير، رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند. صبح

روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند. گاو آنها که شيرش تنها وسيله

گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير

پرسيد:" چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟ خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين

حال تو کمکشان کردي، اما اين خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که

گاوشان هم بميرد." فرشته پير پاسخ داد:"وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند

بوديم، ديدم که در شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسيار

حريص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي کردم. ديشب

وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم، فرشته مرگ براي گرفتن جان

زن فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که مي

نمايند نيستند و ما گاهي اوقات، خيلي دير به اين نکته پي مي بريم."

 

ake1365.blogfa.com

لطفا نظر بدهید.

[ دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:, ] [ 20:43 ] [ Mehrdad ]

دیدن خدا!

 

روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم!!!

 

کریشنا گفت : قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی.

 

او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.

 

هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.

 

عکسالعمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند.

 

وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.

 

در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟!!

 

مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر میکردم هوا بود.

 

کریشنا گفت: درست است.

 

حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید.

ake1365.blogfa.com

لطفا نظر بدهید. 

[ دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:, ] [ 20:11 ] [ Mehrdad ]

شيشه و آينه

 

جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيک خواست.

 

عارف او را به کنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟

 

گفت: آدم هايي که مي آيند و مي روند و گداي کوري که در خيابان صدقه مي گيرد.

 

بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه کن و بعد بگو چه مي بيني؟

 

گفت: خودم را مي بينم !

 

عارف گفت: ديگر ديگران را نمي بيني!

 

آينه و پنجره هر دو از يک ماده ي اوليه ساخته شده اند : شيشه.

 

اما در آينه لايه ي نازکي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني.

 

اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه کن :

 

وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي کند. اما وقتي از جيوه (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند.

 

 

تنها وقتي ارزش داري که شجاع باشي و آن پوشش جيوه اي را از جلو چشم هايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري

ake1365.blogfa.com

لطفا نظربدهید. 

[ دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:, ] [ 10:34 ] [ Mehrdad ]

مادر...

 

مردي در مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگر بود سفارش دهد تا برايش ارسال کند . وقتي از گل فروشي خارج شددختري را ديد که روي جدول خيابان نشسته بود و هق هق گريه مي کرد مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد :دختر خوب چرا گريه مي کني؟ دخترک در حالي که گريه کرد گفت :(مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود . مرد لبخندي زد و گفت : (با من بيا من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم). وقتي از گل فروشي خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست مي خواهم تو را برسانم ؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت آنجا و به قبرستان آن طرف اشاره کرد. مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبره تازه نشست و گل را آنجا گذاشت مرد دلش شکست طاقت نياورد به گل فروشي بر گشت دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

لطفا نظر بدهید. 

[ شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, ] [ 16:48 ] [ Mehrdad ]

روزنامه فروش!

 

جان دوست صميمي جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: يک لحظه منتظر باش مي روم يک روزنامه بخرم پنج دقيقه بعد، جان با دست خالي برگشت. در حالي که غرغر مي کرد، با ناراحتي خودش را روي صندلي انداخت جک از او پرسيد: چي شده؟ جان جواب داد: به روزنامه فروشي رو به رو رفتم. يک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقيه پول بودم، اما او به جاي اين که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خيلي شلوغ است و نمي توانم براي کسي پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خريدن يک روزنامه مي خواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصباني شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشي شکايت مي کرد و غر مي زد که او مرد بي ادبي است. جک در حالي است که دوستش را دلداري مي داد، حرفي نمي زد. بعد از صبحانه به جان گفت که يک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشي رفت وقتي به آنجا رسيد، با لبخندي به صاحب روزنامه فروشي گفت: آقا، ببخشيد، اگر ممکن است کمکي به من کنيد. من اهل اينجا نيستم. مي خواهم نيويورک تايمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط يک ده دلاري دارم. معذرت مي خواهم، مي بينم که سرتان شلوغ است و وقتتان را مي گيرم صاحب روزنامه فروشي در حالي که به کارش ادامه مي داد يک روزنامه به جک داد و گفت: بيا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتي، پولش را به من بده وقتي که جک با غنيمت جنگي اش برگشت، جان در حالي که از تعجب شاخ در آورده بود پرسيد: مگر يک نفر ديگر به جاي صاحب روزنامه فروشي در آنجا بود ؟ جک خنديد و به دوستش گفت: دوست عزيزم، اگر قبل از هر چيز ديگران را درک کني، به آساني مي بيني که ديگران هم تو را درک خواهند کرد ولي اگر هميشه منتظر باشي که ديگران درکت کنند، خوب، ديگران هميشه به نظرت بي منطق مي رسند. اگر با درک شرايط مردم از آنها تقاضايي بکني، به راحتي برآورده مي شود

لطفا نظر بدهید.

 

[ شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, ] [ 16:41 ] [ Mehrdad ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 52 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره سایت

سلام.به وبلاگ من خوش آمدید. این تفریح منه.اوقات فراغت شروع به نوشتن میکنم،پس اگه یه وقت وبلاگ دیر به روز شد خواهشا شاکی نشید. درضمن موضوع توی این وبلاگ معنایی نداره،درباره هرموضوعی که بشه مینویسم. این وبلاگ طبق نظرات شما دوست عزیز نوشته میشه پس تقاضا دارم من رو قابل بدونید ونظرات خودتون رو بیان کنید.امیدوارم که اوقات خوبی رو در این وبلاگ سپری کنید. برای ارتباط با من هم می توانید از نمایشگر وضعیت یاهو که در قسمت پایین آمار وبلاگ تعبیه شده،استفاده کنید. این وبلاگ رو تقدیم میکنم به عزیز ترین کسم ... باتشکر،مدیریت وبلاگ M & P.
امکانات سایت